سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت امتحان بود . تنبلی سستی در درس خواندن کار دستم داده بود  و اضطراب سراپای وجودم را فرا گر فته بود . چه کنم ؟ هر لحظه فکری به ذهنم می آمد آخر تصمیم خود را گرفتم . کتاب درسی را در کشوی میز گذاشتم و با ظرافت تمام آن را طوری قرار دادم که نه کسی متوجه شود ونه به هنگام استفاده دچار مشکل شوم . لحضه ای احساس آرامش کردم . معلم وارد کلاس شد و برگه های سوال را توزیع کرد . همه آماده ی امتحان بودیم . اما ناگهان بچه های کلاس غافلگیر شدند آهسته آهسته به سوی تخته ی سیاه کلاس رفت و آیه ای کوتاه از کتاب بزرگ آسمانی را بر روی آن نوشت :( الم یعلم بان الله یری) سپس رو به ما کرد و تنها یک کلام گفت : آخرین نفر ورقه های امتحان را به دفتر بیاورد و به من تحویل دهد . آنگاه پیش چشمان مبهوتم از کلاس خارج شد . او نگاه همواره ناظر خدا را را به یاد ما آورد و خود رفت . حالت عجیبی به من دست داد من کهئ از امتحان چیزی بلد نبودم در ورقه ام چیزی ننوشتم جز یک جمله : آری یافتم که خدا مرا همیشه میبیند


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :192
بازدید دیروز :108
کل بازدید : 1131577
کل یاداشته ها : 413


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ