میگن تو امارات هوا خیلی گرمه ، خوب بنده خداها آفتاب خورده تو سرشون گرما زده شدن و هزیون میگن .
!!! حالا باز بگین جدایی نادر از سیمین به خاطر مسائل سیاسی اسکار گرفت !!!
در همه ی روزهایی که شما مشغول پرسه زدن در سایت های تفریحی در اینترنت هستید ، یا زمان هایی که با خانواده مشغول برنامه ریزی برای مسافرت نوروزی یا خرید های شب عید هستید ، پدری از اینکه پولی برای خرید لباس عید فرزندش ندارد شرمنده است و یا کودکی که به آرامی در زیر چراغ های رستوران های جور واجور از گرسنگی به آرامی جان میسپارد.
به کجا چنین شتابان؟!!
رودخانه سبز !!!
اهالی یک روستای هندی بیش از700 سال است که در یک مراسم خطرناک نوزادن خود را به زمین پرتاب می کنند. به نقل از برترین ها، ساکنان روستای هندی (Harangal) در رسم و رسومی عجیب بیش از 700 سال است که برای اطمینان حاصل کردن از سالم بودن نوزدان خود، آنها را به زمین می اندازند اهالی روستا انجام این مراسم را علاوه بر مطمئن شدن از سالم بودن نوزاد، به فال نیک می گیرند. بنا به این گزارش، ساکنین هندی این روستا، کودکان را از روی یک دیوار بلند به زمین می اندازند و در زیر این دیوار 18 نفر با در دست داشتن پتو این نوزاد را گرفته و به والدینشان تحویل می دهند .
به گزارش دریچه خبر ، چند روزی است سرمای بسیار شدیدی اروپا را در هم کوبیده به گونه ای اخبار رسیده از کشورهای مختلف اتحادیه اروپا حاکی از آن است که تنها طی یک هفته گذشته بیش از 600 شهروند اروپایی به دلیل سرما جان خود را از دست داده اند.
به گزارش روزگار نو، این موج سرما که به گفته کارشناسان مسائل هواشناسی در 25 سال گذشته بی سابقه بوده، موجب شده که یک جوان سوئیسی با هدف مقابله با سرما که اکنون بیش از 15 درجه زیر صفر است، دست به ابتکاری جالب اما عجیب غریب بزند.
این جوان سوئیسی یک بخاری نفتی را درون خودرو خود نصب کرده و هواکش آن را نیز از سقف خودرو بیرون داده تا گازهای تولید شده از آن موجب مسمومیت و مرگ او نشود.
نکته قابل توجه در این مسأله این است که نیروهای راهنمایی و رانندگی سوئیس نیز پس از مشاهده این صحنه، هیچ گونه برخوردی با این جوان نکرده اند.
ajayeberooz.blogfa.com
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمیرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به باسنش بزند.
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر میشود.
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟
پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاو را به خانه حکیم میبرد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...
از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.
حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.
دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..
خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمیبینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.
حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.
همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..
گاو با حرص و ولع شروع میکند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..
شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..
حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب مینوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..
جمعیت فریاد شادی سر میدهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.
حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.
یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.
این، افسانه یا داستان نیست,
آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است...
dastanak.com
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم